چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
چون گریه گلو گیرد، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود، در صاعقه آویزم
چون کوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم، بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را، از سینه فرو ریزم
ای عشق بزن در من، کز شعله نپرهیزم
ای سایه! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
برداشتی از شعر تا صبح شب یلدا، اثر هوشنگ ابتهاج